عشق من! تا اطلاع ثانوی در هیچ امتحانی شرکت نمی‌کنم ...

باران بدون هیچ دلیلی خبر بدی برایم بود، حدس می زدم در امتحان تو رد شده باشم. زیر باران می دانستم که می خواهی به من بگویی این آخرین دیدار ماست، گرمای دستانت را برای آخرین بار در دستانم احساس می کردم، حالت غواصی را داشتم که می خواهد زیر آب برود و باید تمام حجم شش هایش را با هوا پر کند. باید گرمی دستان ترا برای آخرین بار می بلعیدم. آخرین ها همیشه دردناکند. باران تندتر می شود و ما تنها یک چتر داریم. همین بهانه ای است تا به همدیگر نزدیک تر شویم، ای کاش باران شدیدتر شود. اما چرا نمی گویی که برای خداحافظی آمده ای، چرا نمی گویی تنها برای امتحان آن حرف ها را به من زدی و من مردود ابدی امتحان تو شدم.

ای کاش بگویی همه آنها امتحان بود و من بگویم که مدت هاست دیگر در امتحان ها شرکت نمی کنم. دیگر هیچ استادی مرا به شاگردی نمی پذیرد و تو آخرینش بودی.

دوست داشتم در برگه امتحانی می نوشتم که تو اولین و آخرین عشق منی. دوست داشتم در برگه امتحان می نوشتم فقط تو مرا به اوج آسمان می بری. دوست داشتم در امتحان تو می نوشتم که چشمان تو دنیای نوی من است، دستانت لطافت گل های همیش بهار ...

اما برگه امتحانی برای نوشت عشق من بسی حقیر بود. تو معلم من نبودی تا در امتحانت شرکت کنم، تو خدای من بودی و خداوند پاسخ همه امتحانات را می داند ...

عشق من! در برابر عشق، پهلوانان ضعیفانی بی مقدار بیش نیستند و اندیشمندان ابلهانی گیج. عشق من! بپذیر که ابلهان در همه امتحانات رد می شوند.