تکیه بر باد

به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به باده
بد و خوب زندگی منو دست گریه داده
ای عزیز هم قبیله , با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره , با تو هم قسم ترینم
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
بد و خوبمون یکی , دست تو تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود
با تو همقصه ی دردم , همصداتر از همیشه
دو تا همخون قدیمی , از یه خاکیم و یه ریشه
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی

 

داریوش



طعم تلخ واقعیت:
بذار یواش شروع کنم. سلام گلم، هم نفسم
آرزوهام راضی شدن، دیگه بهت نمیرسم
گفتم چیا گفتی بهم، گفتی که: "آینده داری
دنیا همش عاشقی نیست، خنده داری، گریه داری."
گفتم که گفتی: "من باشم، به لحظه هات نمیرسی."
به قول دل، شاید دلت گرو باشه پیش کسی!
خلاصه گفتم که چشات، قصد رسیدن نداره
رؤیاها کاله و دسات، خیاله چیدن نداره
گفتم که گفتی زندگیت غصّه داره، سفر داره
هم واسه من، هم واسه تو، با هم بودن خطر داره

گفتم تو گفتی: "رؤیاها، مال شبای شاعراس
شهامتو کسی داره، که شاعر مسافراس
مسافرا اون آدمان، که با حقیقت میمونن
تلخیاشو خوب میچشن، غصّه هاشو خوب میدونن."
گفتم فقط میخوای واست، یه حس محترم باشم
عاشقیمو قایم کنم، تو طالع تو کم باشم!!
گفتم تو گفتی: "میتونیم، یادی کنیم از هم دیگه
اما کسی به اون یکی، لیلی و مجنون نمیگه."
گفتم تو گفتی: "سهممون، از زندگی جدا جداس
حرف تو رو چشم منه، اما اینام دست خداس!"
هرچی که تو گفته بودی، گفتم به دل بی کم و بیش
حال خودم؟ نه راه پس مونده برام، نه راه پیش
این حرفای خودت بوده، از من دیوونه تر دیدی؟!
اصلاً نگفتم اینا رو، خودت دیدی یا شنیدی
دلم که حرفاتو شنید، اوّل که باورش نشد
ولی نه، بهتره بگم، نفهمیدش، سرش نشد
یه جوری مات و غم زده، فقط به دورا خیره شد
رنگ از رخش... نه، نپرید، شکست و مرد و تیره شد..
بلور رؤیاهام ولی، چکید مثه خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشید، رسید ته کوچه مرگ..
راستش ازم چیزی نموند، به جز همین جسم ظریف
خوب میدونی چی میکشه، غریب تو خونه حریف

زیبا باید تنهائی من، این نا مه رو سیا کنم
رسم گذشته ها میگه، باید به تو نگاه کنم
حرفاتو گفتم به خودت، ببینی راستی تو زدی؟!
اصلاً توی ذات تو هست؟! یه همچی چیزی بلدی؟!
اگر تو بیداری بودی، بشین، میادش خبرم
اگر نگفتی بنویس، من میخوام از خواب بپرم
دوست دارم چه توی خواب، چه توی مرگ و بیداری..
فدای یه تار موهات، که تو منو دوست نداری!
مواظب آدما باش، زندگی گرگه زیبا جون
خدای رؤیای منم، هنوز بزرگه زیبا جون...


   مریم حیدر زاده

با عرض سلام خدمت همه دوستان و بازدید کنندگان

این متنی رو که می نویسم برای اعلام روز تولدمه

فردا جمعه ۱۹/۱۲/۱۳۸۴ تولد منه 

امیدوارم که فردا پرسپولیس از بازی پیروز بیرون بیاد که همین اتفاق برای من بهترین کادوی تولد بشه.

پرسپولیسی ها یادشون نره دعا کنن.

این هم یه متن زیبا که از یک وبلاگ ریبا و با اجازه برداشتم.

 دیشب به خواب رفتم، تو را در گوشه ای از این زمینِ خاکی در حالی یافتم که دستهایت رابر رویِ زانوهایت آوار کرده بودی و نگاهت را به نقطه ای دور دست امتداد میدادی!
کنارت نشستم و محو تماشای تو شدم، به عمق چشمانت فرو رفتم، وای خدای من! چه دنیای زیبایی را در پشت پرچین نگاهت زندانی کرده ای. پرنده های چشمانت چه زیبا و دلنشین آواز تنهایی را در نی غربت می نواختند.
دلت انگار دنیای بکری است که قدمگاه هیچ رهگذری نبوده است، به خودم جرأت می دهم و در گوشه ای از آن بیتوته می کنم . آهنگِ دلنشین قلبت آرامم می کند و خوابِ هزار ساله ام را می آشوبد.
خدا تو را فرشته آفریده است تا بیایی و تاریکی هایم را نور بپاشی.
با انگشتِ اشاره ات نگاهم را به سوی دیگری می کشانی، آنجا که اسب سپیدی به پیشواز قدمهایت سر فرود می آورد. ، مرا مهمانِ خنده هایت می کنی و به جایی می بری که پُر از بویِ عطرِ گیسوانِ توست.
مهتاب کم کم تنهاییمان را سرک می کشد.
آه خدایِ من آنجا را ببین! آسمانِ پر از ستاره را می گویم، بیا سهمِ خود را از آسمان بچینیم. به سمت شمال نگاهت را بچرخان! ستاره هایمان آنجاست، می بینی؟
ستاره تو آن یکی است که نورِ بیشتری دارد .
ستاره من به تو زُل زده است و نگاهت را به وضو و عشقت را به رکعت در آورده است.

تولدم مبارک

        می رسد روزی

 

 می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی 
                
                        می رسد روزی که احساس مرا باور کنی

   می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
 
                         خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی

   می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار

                         نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی

   می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی

                         بوته های وحشی گل را ز غم پرپر کنی

  می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من

                          آن زمان احساس امروز مرا باور کنی

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و

 

 از من برای تو مهربان تر

.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از هزار فرسخ راه دور:

 

 در خشم، در مهربانی، در دلتنگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها

 

 بشناسد.

 

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که راز آفتابگردان و تمام

 

 سخاوت های عاشقانه این دل معصوم را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ،

 

 هر نجوای کوچک برایش یک خاطره مشترک باشد.

 

او باید از رنگین کمان چشمان تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت

 

 آفتابی است؛ یا آن دلی که من برایش می میرم سرد و بارانی است.

 

ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که

 

 قلبش بعد از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین

 

 نگاه من بتپد. همان طور عاشق، همان طور مبهوت...

 

با آن وقار بی مثال آیا کسی پیدا خواهد شد؟!

 

از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر!

 

تو را سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید؛ و او را که از من

 

 عاشق تر است هزار بار خواهم بوسید

...

یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ میشود. وقتی

 

 دوری از من، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فرسنگها فاصله بین

 

 من

 

 و تو، به آینده و امروز... باز کن پنجره را... خواهی دید که پرنده،

 

 آسمان

 

 بارانی را میفهمد

….

تقدیم به پدرم که خیلی دلم هواشو کرده

 

 

هیچ نخواهم گفت

از این غم بزرگ که بر من رفته است

هیچ گلایه نخواهم کرد

از این که تنها شدم و دل گرفته است

 

چشمه’ اشکهایم خشک باد که سزارم راضی نمیشد کسی آنها را شاهد باشد.

 

دلم را میسوزاند این هجر

اما ایستاده ام با قامتی شکسته و ملول

کمرم را شکسته این غم عظیم اما

با راست قامتان برابرم

 

فاجعه بود این رفتن غریب

من در دلم اما

دعا میخواندم

شاید که اشتباهی شده

شاید که بازگردد

 

این کابوس سهمگین

شد بختک نفسهای آخرم

آخر چگونه بی او به سرکنم

این رسم عشق نیست

 

این رسم دلداگی دو عاشق است؟

آه ای خدا مرا ببر نزد سرورم

یا که ازو برایم خبر بیار

آیا که دلتنگ من شده ؟

آیا دلش برای دست من تنگ نمیشود؟

 

دستم هنوز روی سرش بود

وقتی که آرام نفس آخرش رسید

دستم ولی رها نمیشد از دستهای او

او بود که دست مرا بی هوا پراند

دستم ولی غمین شد از این بی هوائیش

سرد است دست من از این رهائیش

 

آخر چگونه من هنوز نفس میکشم؟

آخر چگونه بی او ..... تاب می آورم؟

تو بگو تاب می آورم؟

 

آخر چگونه بی من در گور سرد خوابیدی؟

تن پر درد تو تاب سرما را دگر نداشت .

کاش لااقل من هم کنار تو می ماندم

با گرمی تنم تو را دوباره احیا می کردم

 

آقای من آقای من مرو

از پیش من مرو که سخت وابسته توام

 

اشکم مجال نمیدهد

در چشمخانه می رقصد و...

رسوا شدم زدست این همه اشک نریخته

 

شاه منی و شاهنشه دلم

با مهر خویش

حل کن تو مشکلم

 

با خود ببر مرا

مرا از این دیار ببر

داغ تو شد برای من سوز جگر

 

ای مهر تو شفای بیماری تنم

ای عشق تو دوای تنهائی دلم

آه که  دگر تابی نمانده است

بی من کجا میروی آخر مرا ببر

 

 

میسوزم و میسوزم و میسوزم

این درد را به هر که بگویم توانش را از کف خواهد داد.

سنگ صبوری میخواهم که نمی یابم

شاید بی انصافیست که اینگونه میگویم

اما آنهائی که اینجا هستند خود دلشان پر از درد است.

با که بگویم؟

سر بر شانه خود میگذارم که عطر خوش سزار هنوز بر آن است.

و به یادش اشکها میریزم که هیچ کدام از آن قطره ...قطره... قطره ها مرا آرام نمیکند.

هیچ چیز اکنون مرا آرام نمیکند.

مرا تنها مگذار پدرم.

منهم دارم میمیرم از این درد.

آیا میشود که معجزه ای شود و منهم بروم پیش او؟

بخدا که نمی توانم تحمل کنم.

خودش خوب میداند.

همه چیز را میداند.