با سلام خدمت تمام دوستان عزیز که نسبت به من لطف دارن و با نظرات زیباو قشنگشون منو دلگرم میکنن که این وبلاگ رو کامل کنم.

من از همتون معزرت میخوام که نمیتونم زود به زود آپدیت کنم و به نظرات قشنگتون جواب بدم.

در ضمن یه خبر اون هم اینکه دوره آموزشی خدمتم تموم شد.

این هم یک متن که امیدوارم از این متن هم خوشتون بیاد.

 

هرگز دستی رو نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری...
هرگز نگو برای همیشه وقتی می دونی جدا میشی...
هرگز نگو دوسش داری وقتی که بهش اهمیت نمیدی...
هرگز درباره احساست حرف نزن وقتی که واقعاً وجود نداره...
هرگز به چشماش نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری...
هرگز بهش سلام نکن وقتی می دونی خداحافظی در پیشه...
هرگز به کسی نگو تنها اونه وقتی تو ذهنت به دیگری فکر می کنی...
هرگز قلبی رو قفل نکن وقتی کلیدش رو نداری...
هرگز به این آسونی ها از دستش نده...
شاید هیچ وقت کسی رو پیدا نکنی که اینقدر دوست داشته باشه...

 

به امید آن روز که هیچ پیوندی به خاطر بی وفایی از هم گسسته نشه...

به امید آنروز که هیچ دوستت دارم گفتنی به زبون هیچکس نیاد مگه اینکه از عمق وجود و عشق باشه...

به امید آنروز که هیچکس عشق رو فدای خودخواهیش نکنه...

به امید آنروز که دیگه هیچ دل شکسته ای غمگین و بیصدا سکوت نکنه...

به امید آنروزی که هیچکسی نباشه که به خاطر محبت و علاقه خودشو ملامت کنه...

به امید آنروزی که رشته محبت با بی وفاییها نازک و نازکتر و بلاخره گسسته نشه...

به امید آنروز که عشق معنای واقعی داشته باشه...

به امید آنروز که همه ما به خاطر بسپاریم که شکل گرفتن یک عشق بارها و بارها آسانتر از حفظ

اونه !!  اون رو به آسونی از دست ندیم و گسسته شدن اون رو راحت نپذیریم و برای حفظ اون واقعا تلاش کنیم

و به امید آنروز که هیچ مدعی عاشق بودن ؛ در امتحان عشق  نمره مردودی از معشوق نگیره ؛

به امید آنروز که  ...

با سلام خدمت تمام دوستان عزیز که نسبت به من لطف دارن و با نظرات زیباو قشنگشون منو دلگرم میکنن که این وبلاگ رو کامل کنم.

من از همتون معزرت میخوام که نمیتونم زود به زود آپدیت کنم و به نظرات قشنگتون جواب بدم.

در ضمن یه خبر اون هم اینکه دوره آموزشی خدمتم تموم شد.

این هم یک متن که امیدوارم از این متن هم خوشتون بیاد.

 

هرگز دستی رو نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری...
هرگز نگو برای همیشه وقتی می دونی جدا میشی...
هرگز نگو دوسش داری وقتی که بهش اهمیت نمیدی...
هرگز درباره احساست حرف نزن وقتی که واقعاً وجود نداره...
هرگز به چشماش نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری...
هرگز بهش سلام نکن وقتی می دونی خداحافظی در پیشه...
هرگز به کسی نگو تنها اونه وقتی تو ذهنت به دیگری فکر می کنی...
هرگز قلبی رو قفل نکن وقتی کلیدش رو نداری...
هرگز به این آسونی ها از دستش نده...
شاید هیچ وقت کسی رو پیدا نکنی که اینقدر دوست داشته باشه...

 

به امید آن روز که هیچ پیوندی به خاطر بی وفایی از هم گسسته نشه...

به امید آنروز که هیچ دوستت دارم گفتنی به زبون هیچکس نیاد مگه اینکه از عمق وجود و عشق باشه...

به امید آنروز که هیچکس عشق رو فدای خودخواهیش نکنه...

به امید آنروز که دیگه هیچ دل شکسته ای غمگین و بیصدا سکوت نکنه...

به امید آنروزی که هیچکسی نباشه که به خاطر محبت و علاقه خودشو ملامت کنه...

به امید آنروزی که رشته محبت با بی وفاییها نازک و نازکتر و بلاخره گسسته نشه...

به امید آنروز که عشق معنای واقعی داشته باشه...

به امید آنروز که همه ما به خاطر بسپاریم که شکل گرفتن یک عشق بارها و بارها آسانتر از حفظ

اونه !!  اون رو به آسونی از دست ندیم و گسسته شدن اون رو راحت نپذیریم و برای حفظ اون واقعا تلاش کنیم

و به امید آنروز که هیچ مدعی عاشق بودن ؛ در امتحان عشق  نمره مردودی از معشوق نگیره ؛

به امید آنروز که  ...

چه قد سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو  دزدیده
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی
و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت شوی،
حس کنی که هنوزم دوسش داری،
چه قد سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی امّا وقتی دیدیش
هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی...
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه
دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه،
امّا مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوسش داری !!!

من آن گلبرگ مغرورم، که می میرم ز بی آبى، ولی با خفت و خارى
 
 پى شبنم نمی گردم!

 
 خودم....عاشق فصل سفید برفی ام ....پادشاه فصلها ....
 
از بهار متنفرم
 
 
چون کسی که بهم خیانت
 
 
 کرده  در آن فصل  به دنیا آمده وهر جدایی در بهار برایم اتفاق
 
افتاده!
 

شعر رو خیلی دوست دارم همینطور موسیقی رو ...عاشق رنگ صداقت
 
یعنی آبی هستم....
 
 

همیشه متفاوت بودم ولی کسی باورم نمیکنه.......تنهام! خیلی!
 
 

دیوونه ام بدجوری دیوونه ام....ولی نترسید آزارم به کسی نمی رسه !!!!
 

عاشقم گفتم که شاید بهتر بگم مجنونم! عشق من از این عشقای پوچ مادی
 
 
 امروزی نیست
 
 حقیقیه....منتظرم منتظر روزی که به اونی که دوستش دارم برسم
 
  .....منتظر عشق معنوی ام هستم!
 
برگرفته از وبلاگ دلم تنگه برات

اشاره

عشق شیرینش مرا فرهاد کرد
او بیامد مرغ دل را از قفس آزاد کرد
او بشد لیلا و ما مجنون روی ماه او
قلب ویران مرا آباد کرد
نام شیرینش تمام تلخی عمرم زدود
قبل از او دنیا ، قبل از او دنیا این چنین برایم زیبا نبود
بعد از او هم زندگی هست ولیکن تلخ تلخ
بعد از او این زندگی دیگر چه سود

با نظاره با اشاره
به تو میگم که دلم عشق تو داره
می ترسم ندونی و پیمونه عمر منم دووم نیاره

می ترسم نخونی آخر حرف ناتموم چشمام
شاید هم نداری باور گرمی حرف و نفسهام
می ترسم فکر کنی عشقم هوس همه اش سرابه
عشق که توش خدا نباشه قصری اما خرابه

می ترسم قصه این دل بشه افسانه دوران
نذار تا ابد بمونم تک و تنها توی زندان
می ترسم صدای قلبم نرسه به گوش قلبت
بشم آواره به شهرها باز نگی آخر تو حرفت

***************************

دریچه

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

عمر آیینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خستست
زیرا یکی از دریچه ها بستست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

*************************

با ما بد کردی

نمیتونم ببخشمت
دور شو برو نبینمت
تیکه ای بودی از دلم
گندیدی و بریدمت

هزار و یک رنگی بدون
دروغ و نیرنگی بدون
واسه دل عاشق من
بد نامی و ننگی بدون

راهمو کج کردی عزیز
عشقمو رد کردی عزیز
خودت ندونستی چی کردی
با ما بد کردی عزیز

یادت میاد گفتم بهت
اگه نمیشی مرهمم
تو رو خدا زخمم نشو
که تیکه پاره است بدنم

تو عین ناباوریها
تو هم شدی یه زخم نو
هیچ نمیخوام مثل تو شم
از جلوی چشام برو

راهمو کج کردی عزیز
عشقمو رد کردی عزیز
خودت ندونستی چی کردی
با ما بد کردی عزیز

راهمو کج کردی عزیز
عشقمو رد کردی عزیز
خودت ندونستی چی کردی
با ما بد کردی عزیز


*************************
رضا صادقی

سرچشمه

 در تاریکی چشمانت را جستم ، در تاریکی چشمانت را یافتم و شبم پر ستاره شد. تو را صدا کردم ...

 در تاریکترین شبها ، دلم صدایت کرد و تو با طنین صدایم ... به سوی من آمدی ...

 با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی ...

 برای لبهایم با لبهایت برای چشمهایم با چشمهایت ...

 با تنت برای تنم آواز خواندی ...

 من...

 با چشمهایم به چشمهایت و با لبهایم به لبهایت انس گرفتم و با تنت انس ابدی ...

 چیزی در من شکفت ...

 چیزی در من فرو کش کرد و من دوباره در گهواره کودکی خویش به خواب رفتم و لبخند آن زمانیم را باز یافتم  در  من شک لانه کرده بود...

 دستهای تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد ،

 و من تازه شدم و تعیین کردم که ...

 یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم .

 تو با تنت برای تنم لالایی گفتی ، چشمهای تو با من بود و من چشمهایم را بستم چرا که دستهای تو اطمینان بخش  بود.

 صدایت میزنم گوش بده

                             قلبم صدایت میزند

                                                 شب گرداگرد حصار کشیده است

 و من به تو نگاه میکنم

                          از پنجره های دلم

                                               به ستاره هایت

                                                                نگاه میکنم

 چرا که هر ستاره آفتابی است ، من آفتاب را باور دارم

 من دریا را باور دارم و چشمهای تو سر چشمه دریاهاست

 

 

                                                                        تنها یادگار من از عشق

                                                                                  تویی